سلام بر آذر
وقتی رفت همه جا تاریک شد .در تنهایی ، این تاریکی را بیشتر حس
کردم که هم آزار دهنده بود و هم سرما بخش وجودم . بدتر از تاریکی ،
عینکم را هم جایی گداشته بودم که نمی دانستم کجاست .. ابتدا باید
آن را پیدا می کردم و به چشم می زدم تا کبریتی ، فندکی گیر بیاورم و
بعدا چراغی روشن کنم . متاسفانه جای هر کدام از اینها برایم توی ذهنم
خاموش شده بود . تاریکی بیشتر به خاموش بودن ذهنم دامن زده بود .
کورمال کورمال رفتم کنار پنجره ، با حسی شبیه حس کورها که بیشتر با
بویاییشان و گرفتن ردی مبهم از چیزی راه می روند. در قاب پنجره هزاران
هزار چشم از گربه سانان ، ببرها ، پلنگ ها و هیکل دیوها و اجنه ها مثل
سپاهی از خصم رد می شدند. حتما که می توانستند به درون راه یابند،
چون لای پنجره را اندکی باز گذاشته بودم . سعی کردم چشمانم را
بیشتر باز کنم و خوب ببینم اما با هر بار تقلا ، تاریکی چشمم را
بیشتر می بست و چنان مرا در آغوش خود گرفته بود که نمی توانستم
به راحتی قدمی بردارم. از کنار پنجره راه افتادم طرف آشپزخانه . کبریت را
باید همانجا پیدایش می کردم . گرچه گاهی توی کمد یا کتابخانه یا بوفه
هم کنار جاشمعی دیده بودم . درست است ! در کشوی اجاق گاز
است !! با لمسش و صدای خاص و آشنایش خوشحال شدم و احساس
گرما به تنم آمد. در تاریکی مطلق چقدر این جعبه مقوایی گرانبها شد !!!
کبریتی کشیدم و در یک آن تمام اسباب _ اثاث خانه هویتی دیگر یافتند.
سایه ها آمدند و به درودیوار چسبیدند و حتی از سقف خالی خانه آویزان
شدند. کلیسایی یادم افتاد که پیکره ها و نقاشی های گچی میکل آنژ را
در بر گرفته بود. اما اینجا فرق داشت. سایه ها حرکت می کردند و در
کانون دستم به انگشتانم برمی خوردند .پرده ها مثل پرده سینما از
خودش سایه نشان می داد. لباس ها در این گوشه و آن گوشه به شکل
آدم هایی اندوهگین و در هم برهم روی زمین می خزیدند. با وهمی که
از این شکلها برایم آمد گام هایم را تند تند برداشتم و از کنار این همه
موجودات که آزارم می دادند رد شدم تا زودتر به چراغ برسم . پا به پله ها
گذاشتم و تا به بالای پله برسم که حدودا سی چهل تا بود سیاهی
عظیمی از سایه ها و چشمها دنبالم راه افتاده بود. چراغ را بالای کمد
فرسوده و قدیمی از کارافتاده ایی گذاشته بودیم که در آن خرت و پرت ها
را می ریختیم که دلمان نمی آمد به آسانی از دستش بدهیم. سایه ام
حدود سی چهل متر از خودم درازتر و بزرگتر شده بود و پیشاپیش من با
روحیه ای متزلزل جلو می رفت. حتما که چراغ برایم در این موقعیت نجات
بخش بود! کبریت را در دستم فشردم و جثه چراغ را با تمام ظرافتش در
دستانم آرزویی بزرگ قلمداد کردم. سایه ها و چشمها دیگر داشتند از
خودشان صدا هایی می دادند. خوشبختانه چهارپایه آنجا بود و وقتی
چراغ را از بالای کمد کهنه برداشتم پایه لرزان و کمی دررفته آن از افتادن
نگرانم نکرد. با چراغی روشن و با شادی از پله ها پایین آمدم و بی توجه
به آن همه سایه که زیر دست و پایم مانده بودند ، آن را در اتاق روی میز
گذاشتم . انگار از فتح سبلان برگشته بودم. همه جا روشنایی دویده بود
و من توانستم عینکم را روی همان میز کنار کتاب امتحانم ببینم . کتاب را
در آغوشم فشردم ، عینک رابه چشمم زدم و رفتم کنار پنجره..... شهر
چقدر زیبا بود. همه ستارگان در آغاز آذر ماه به زمین آمده بودند و من تنها
نبودم .....
........................برق همه ی خانه ها رفته بود.
داستان کوتاه : سلام بر آذر
( آذر پورپیغمبر)
1396/8/30